من هم توام ای شب تاریک و برهنه! برجاده فروزانی که بر فراز رویاهای من است راه می روم، و هرگاه پایم به زمین می خورد یک درخخت تناور بلوط پدید می آید.
نه، تو مانند من نیستی ای دیوانه، زیرا تو هنوز به پشت سر نگاه می کنی تا ببینی که جای پایت بر روی ریگ به چه بزرگی است؟
من مانند توام ای شب خا موش و عمیق؛ و در دل تنهایی من الاهه ای ست که در بستر زایمان؛ و در وجود آن که زائیده میشود آسمان به زمین می رسد!
نه تو مانند من نیستی ای دیوانه، زیرا که تو هنوز در برابر درد می لرزی و از صدای سرود مغاک به وحشت می افتی!
....
من مانند توام ای شب شکیبا و پرشور؛ زیرا که در سینه من هزار عاشق در کفن بوسه های پژمرده مدفون اند!
اری دیوانه، آیا تو مانند منی؟ تومانند منی؟ آیا تو می توانی بر طوفان سوار شوی، چنانکه بر اسبی، و آذرخش را به دست بگیری به سان شمشیری؟
آری ما برادران همزادیم، ای شب؛ زیرا که تو فضارا آشکار می کنی و من روح خود را!
|